معنی ضرب المثل فارسی؛ آب حیات نوشید
به گزارش کتاب ارزان، ضرب المثل آب حیات نوشید، به زمان های دور بازمی شود و مربوط به اسکندر مقدونی است که در پی یافتن چشمه ای می رود که آب آن بسیار با ارزش است. در خواندن این مقاله با خبرنگاران همراه باشید.
تاریخچه ضرب المثل آب حیات نوشید
اسکند مقدونی کشورگشایی ها و فتوحات زیادی انجام داد و نام و آوازه اش همه جای جهان را فرا گرفته بود.
روزی فردی نزد اسکندر مقدونی آمد و به او گفت در شمال چشمه ای وجود دارد و هنگامی که آفتاب غروب کند و روز جای خود را به تاریکی و ظلمت شب بدهد، آن چشمه نمایان می گردد که به آب حیات معروفیت دارد. اگر کسی بدن خود را با آب آن چشمه بشوید، خداوند گناهانش را نادیده می گیرد و خوردن کمی از آن باعث می گردد هیچوقت از جهان نرود.
اسکندر مقدونی پس از اینکه سخنان آن مرد را شنید، فردای آن روز ارتش خود را آماده و به سمت شمال حرکت کرد. بعد از مدتی به دره ای رسیدند. اسکندر به اطراف نگاهی انداخت و دستور دارد تا به آن طرف دره پلی بزنند. بعد از اجرای فرمان او، ارتش اسکندر خود را به آن طرف دره رساندند و به راه خود ادامه دادند. چند روزی گذشت و آن ها به منطقه ای کاملا تاریک رسیدند. اسکند مقدونی به سپاه خود فرمان داد که در همینجا اردو بزنند. سپس به همراه تعدادی از افرادش به راه افتاد. تاریکی آنجا به حدی بود که چشم چشم نمی دید.
خلاصه بعد از مدت 18 روز چشمه ای را یافتند که بسیار زلال و زیبا بود. اسکندر خیلی گرسنه بود و به آشپز خود گفت برایش غذایی آماده کند. سپس آشپز یک عدد ماهی را از خورجین اسبش برداشت و برای اینکه آن را بشوید کنار چشمه رفت. هنگامی که ماهی را داخل برد، ناگهان زنده شد و به اعماق چشمه رفت. آشپز خیلی متعجب شد و از ترسش حرفی به کسی نزد. بعد کمی از آب چشمه میل کرد و مشک خود را از آب پر کرد. او آن شب برای اسکندر غذایی درست کرد.
اسکندر بعد از خوردن غذا به ارتش خود فرمان داد که آماده حرکت شوند و اگر سر راه به چوب یا سنگی برخورد کردند با خود بردارند. عده ای فرمان اسکندر را اطاعت نموده هر آنچه که بر سر راه خود اعم از سنگ و چوب، با خود برداشتند و برخی از همراهاناش زیر لب خندید و گفتند که اسکندر خل و دیوانه شده است. خلاصه بعد از چند روز از تاریکی و ظلمت آن سرزمین، رهایی پیدا نموده و به روشنایی رسیدند.
افرادی که فرمان اسکندر را اطاعت نموده بودند متوجه شدند که آن چیزهایی که برداشته اند طلا، مروارید و ُزمرد است. بسیار خشنود و خشنود شدند و آن دسته از یاران اسکندر که او را مسخره نموده و دستورش را اطاعت نکردند، بسیار پشیمان بودند.
آشپز جریان زنده شدن ماهی را برای اسکندر تعریف کرد و او بسیار ناراحت شد و گفت چرا همان موقع داستان را برایش تعریف ننموده است تا از آب آن چشمه بنوشد و برای همواره زنده بماند؟! بعد به جلادانش دستور داد آشپز را به سنگ بزرگی ببندند و به دریا بیندازند تا عمر طولانیش را به بدبختی و بیچارگی بگذراند.
رفته رفته این داستان به صورت ضرب المثل در بین مردم رواج پیدا کرد.
منبع: کجارو / parsnaz.ir / بیتوته